سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باید تنها شد و تنها ماند تا خدارا فهمید

آن مرد آمد

 

 

آن مرد در یک ظهر خنک پائیزی رسید خسته بود وشاعر،چند فنجان مه خواست


تامرا مهره ای کند مات شده شطرنج چشمانش ومن درآن سرخی باورنکردنی گمان


کردم با این که او بی اسب است وبی فانوس،همان است که عمری در رویاهایم نقش


اول رابی غلط بازی کرده است.پنجره دروغ گفت یا تقدیر ؟هیچکس نیست برای گفتن  


این پاسخ پر ازاندوه،اما حالا آن شاعر بی دلیل وشاید طبق قانون بد سرنوشت رفت ومن قهر


کرده ام با خورشیدکه اگر آن روز تابیده بود من چهره ی او را شفاف تر می دیدم.



[ یادداشت ثابت - سه شنبه 92/11/23 ] [ 10:16 عصر ] [ زهرا ] نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه